وارد بخش که می شدم صدای سنسورهایی که به بچه ها وصل بود دیوانه ام می کرد، خیر سرم بس پرس و جو کرده بودم، می دانستم هر کدام از سنسورها کارشان چیست و چه زمانی آلارمی که می زنند خطرناک است، می دانستم اعدادی که نشان می دهد مفهومش چیست و همین آزارم می داد، تمام مدت که پیش بچه ها بودم چشمم به آن سنسورهای لعنتی بود، وقتی می آمدم خانه تا ساعتها صدای سنسورها توی سرم بود و اذیتم می کرد.
یک روز که رفته بودم ببینمشان، دکترشان گفت از دفعه بعد حتما در آغوش بگیرشان، تماس پوستی مادر و نوزاد در بهبود نوزاد خیلی موثر هست...خدای ی ی ی ی من یعنی می توانم بغلشان کنم؟! یعنی می توانم بعد از 2 هفته عزیزانم را در آغوش بگیرم؟!
دفعه بعد را با مادرم رفتم، آمده بود مادری ام را ببیند! آمده بود در آغوش کشیدن فرزندانم را ببیند...پرستاری آمد و به من یاد داد چه کار کنم، باید لباس جلو باز می پوشیدم، یک پارچه ای که نامش "آغوش" بود و چهار بند داشت ، دو بندش دور گردن بسته می شد و دو بندش دور کمر و نوزاد داخلش قرار می گرفت و اینچنین مادر و نوزاد تماس پوستی با هم داشتند. در ضمن برای رعایت بهداشت باید گان هم می پوشیدم که جنسش آنقدر بیخود بود که در آن هوای گرم تابستان بیشتر آتشم می زد! کنار تختشان هم که می نشستم و بالای تختشان برای تنظیم حرارت بدن نوزاد یک وارمر وجود داشت و اینکه بعد از زایمان تعرق آدم زیاد می شود فکر کن دیگر چه خبر بود وقتی می آمدم خانه تمام لباسم خیس بود و باید دوش می گرفتم.
آماده شدم و دردانه ام را در آغوش گرفتم، هیجانی همراه با ترس،ترس به خاطر کوچک بودنش و سرم و سنسوری که به دست و پایش وصل بود، سرش را روی سینه ام گذاشته و خوابیده بود، پرستار آمد نگاهش کرد و گفت چه آرامشی دارد، مانیتور را نگاه کن تمام علائم حیاتی اش کاملا نرمال است دارد حالش را می برد...بعدها آن پرستار یکی از دوستانم شد...
بعد رفتم سر وقت نازدانه ام و او را هم در آغوش گرفتم، هر وقت بالای سر نازدانه می رفتم صدایش می کردم گریه می کرد، هنوزم اینچنین است هر وقت چشمش به من می افتد گریه اش شروع می شود و آنقدر ادامه دار می شود تا بغلش کنم...
خلاصه کار هر روزم بود می رفتم بیمارستان 1ساعت و نیم، دردانه را بغل می کردم و 1 ساعت و نیم نازدانه، تمام مدت هم برایشان قرآن می خواندم و قربان صدقه شان می رفتم. آنقدر روی صندلی می نشستم که کمرم درد می گرفت و پشتم تیر می کشید.یکی از خدمه آنجا به من گفت مادر نمونه ای هستی مادران دیگر که یک بچه شان اینجاست نیم ساعت بغلش می کنن خسته می شوند و می روند اما تو 3 ساعت اینجایی تازه بعضی وقتها هم دو بار می آیی و بغلشان می کنی...در دل گفتم از تمام وظایف مادری تنها کاری که می توانم برایشان انجام دهم همین است چطور از آنها دریغ کنم...
یک شب که وارد بخش شدم نوزادی را دیدم که داخل پارچه سبزی پیچیده بودنش، پر کشیده بود.دلم لرزید، اشک ریختم دیده بودمش، کار هر روزم بود،بالای سر همه شان می رفتم و حضور و غیاب می کردم! اگر یکی از نوزادان بخش نبود خبرش را از پرستارها می گرفتم اگر می گفتند رفته بخش پست(به ضم پ)-بخشی که وقتی نوزادان ان آی سی یو کمی بهتر می شدند به انجا منتقل می شدند-خوشحال می شدم اما اگر می گفتند که ...
فردا صبح داخل ان آی سی یو بودم، دردانه بغلم بود که پدر آن نوزاد آمد داخل شیشه ای برایش شیر آورده بود هنوز نمی دانست که فرشته اش پر کشیده وقتی به او گفتند هاج و واج مانده بود ناخود آگاه دردانه ام را به خودم فشردم، لحظه سختی بود، یعنی ممکن بود روزی ....نهههههه خدایااااااااااا من را با عزیزانم امتحان نکن...خدایا تاب نمی اورم...خدایا هر دویشان را می خواهم ،می دانم راه سختی در پیش دارم اما از تو هر دویشان را می خواهم...
یک روز وقی وارد ان آی سی یو شدم دیدم جای نازدانه، نوزاد دیگری را گذاشته بودند تمام بدنم می لرزید، می ترسیدم سوال کنم، دست و پایم شل شده بود با صدای لرزان پرسیدم که دخترکم؟! گفتند رفته پست...خدایااااااا شکرت ،ممنونم، گرچه می گفتند هنوز هیچ چیز معلوم نیست، گرچه می گفتند که نوزادان نارس هر ان ممکن است حالشان بد شود، گرچه هر بار دلم را خالی می کردند که دل نبندم به دخترکانم، گرچه امیدی به من نمی دادند...اما این انتقال برایم امید بود، امید به بهبودی، امید به خلاص شدن از این بیمارستان لعنتی...
شب قدر بود که از بیمارستان زنگ زدند و گفتند ...